کد مطلب:125548 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:295

نور دو چشم پیمبر
از بند این جهان كه در آن بی گنه درم

گردم اگر رها، به قفا باز ننگرم



در كار چرخ بگذرم از فكر انتقام

یا از دل شكسته فغانی برآورم



بر هم زدم پری، ز سر همت بلند

طالع به هم شكست در این دامگه پرم



مردانه می گذشتم از این بوم و هر كه بود

پابست عشق این فلك سبز چادرم



زین زال بی وفا گذرم چون مرا نماند

چندان ز نقد عمر كز او عشوه ای خرم



چون بایدم گذشتن از این تیره خاكدان

گو پیش از آنكه بگذردم عمر، بگذرم



باور كجا كنم كه زنم دم ز زیركی

حنظل [1] فروش اگر بدهد وعده شكرم





[ صفحه 113]





اكنون به سنگ حادثه گردن نهاده ام

تا از قضا دگر چه نویسند بر سرم



با جنتی و دوزخیم هست نسبتی

تا نامه ی كجاست به بال كبوترم



هم چشم آسمانم و زین بس عجب مدار

كز داغها فزون ز سپهر است زیورم



دیدند برگ كینه ندارم ز آفتاب

بر تارك سپهر نهادند مغفرم [2] .



بی اختیار می رود آهم به آسمان

فرمان نمی برد به صف جنگ لشكرم



با عقل گفتم از خطر دهر وارهم

خندید چار موجه ی دریا به لنگرم



دیگر نمی رویم پی دل ز گمرهی

هر روز می برد به سر چاه دیگرم



فكری كند برای شكست دلم ز نو

هر اختری كه بیند از این سبز منظرم



تا سیر و دور این فلك چنبری به جاست

من بسته و به بند وبال است اخترم



شاید به من بینی و كسب هنر كنی

كز خلعت زمانه گلیمی ست در برم



یك نغمه همچو قمری دلخسته از وفا

در یك قبا به صیف [3] و شتا [4] چون صنوبرم





[ صفحه 114]





جز ماهتاب نیست چراغم به چار فصل

جز آفتاب، فصل شتا نیست مجمرم [5] .



بختم به انتقام هنر می زند به تیغ

از گفته ی تر است كه با دیده ی ترم



چون گوی عنبر ار چه كنم خوش دماغ جان

در پا فتاده چون سر زلف معنبرم



خونی نریخت تیغ زبان من و ز رشك

در دیده ی حسود تو گویی كه خنجرم



دامان گوهر از سخن تازه ریختم

در پای همگنان و همین شد میسرم



شاهم به دار ملك سخن لیكن از قضا

هرگز ندیده دیده ی گردون مظفرم



گر مانده است منكر من بس عجب مدار

كز شعر من نمانده به سر هوش منكرم



خوردند شكر من و دادند حنظلم

عیبم مكن كه پرده ی این سفلگان درم



پنهان اگر شوم كه ز بیداد وارهم

پیدا شوم طفیل سخن مشك ازفرم



از شعر دلكشم كه به هر ذوق جان فزاست

عالم پر است از شكر و زهر می خورم



شعر ترم نداشت بجز دیده مشتری

جز وی كسی نكرد به دامان چو گوهرم





[ صفحه 115]





طالع مراد دشمن و من بسته دل به عیش

نانم نپخته مانده و من سفره گسترم



پرگار وار چاره ز سرگشتگیم نیست

آری چه چاره، سخره ی چرخ مدورم



ز افسردگی «معیدی» [6] دونان منم كنون

زین رو كه ناخوشم من و نیكوست مخبرم [7] .



از بار جور این فلك چنبری دوتاست

همچون كمان حلقه قد گشته چنبرم



گفتی كیت ز دیده فكندند همدمان؟

از آن زمان كه كیسه تهی گشت از زرم



دلبر نمی كند به لب لعل و چشم مست

ناز و كرشمه ای كه من از خواجه می خرم



با من هوای عربده دارند هر زمان

هم صحبتان كه هیچ ندادند ساغرم



با گریه ام خوشند، همانا صراحی ام

با ناله ام خوشند همانا كه مزمرم [8] .



خاكم به رهگذر عزیزان از آنكه نیست

ابلیس وار ز آتش سوزنده جوهرم



دلبر ز روی كینه به من همچو مدعی

یاران به فكر ناز به من همچو دلبرم



قاصد ز وصل یار اگر باشدش خبر

با من چنان بگو كه نداند برادرم



[ صفحه 116]





این جان كه خاك راه كسی كردمش ز عجز

گر باز بینمش نشناسی ز پیكرم



بیمار عشقم و به من خسته نگذرند

روزی كه گویم اندكی امروز بهترم



ز آن صید پیشه دل نكنم، صید عاشقم

بر رهگذار او نروم، ز آنكه لاغرم



از شكوه ی ویم سخنی بر زبان نرفت

چندان كه داشت دل به هوس پیش داورم



ای آسمان كه آگهم از كار تو مرا

گر سر نهی به پای تو را دوست نشمرم



گر چرخ دون نداد زر و زیورم چه غم؟

دارم چو مهر آل پیمبر، توانگرم



روباه بازی فلكم كی كند زبون

اكنون كه دست شیر خدا گشت یاورم



فرزند آن كه گفت چو دیدش كشیده تیغ

یزدان به روز معركه شیر دلاورم



دویم امام حق، حسن بن علی، مهی

كز مهر او پر است دل مهرپرورم



آن كوكبی كه گفت جهان را به نور حق

روشن كنم، كه نور دو چشم پیمبرم



سویم كنید رو كه منم كعبه ی مراد

وز من طلب كنید هدایت كه رهبرم



در آن كتب كه مژده و نعت نبی و آل

نامم شبیر آمد و شبر برادرم





[ صفحه 117]





خالی كنیم تا همه عالم ز اهل كفر

در من كنند روی كه فرزند حیدرم



نوری كه روشنی ده ذرات كاینات

در طلعت من است، كه خورشید انورم



بر مسند پدر بنشینم، كه لایقم

بر منبر نبی بروم، ز آنكه درخورم



از كام هر دو كون به دل هر چه آورید

از من طلب كنید، كه باشد میسرم



من سرو باغ فاطمه ام، كز بهشت عدن

آمد ملك كه گل بفشاند به بسترم



در من نظر كنید كه فرصت غنیمت است

خواهد به سوی عرش پریدن كبوترم



نور دو چشم فاطمه ام، كز پی غذا

او شیر داده و ملك العرش، شكرم



در دیده شد چو حشمت پنهانم آشكار

میدان شش جهت همه پر شد ز لشكرم



سلطان هفت شهر سپهرم ز روی جاه

وز این گذشته جای دگر هست خوشترم



زان ملك هر دمم مددی تازه می رسد

هر لحظه می زند ملكی حلقه بر درم



جایی كه پای مركب من می رسد فلك

دستش نمی رسد كه بلند است اخترم



شاها مرا به هر دو جهان از سر كرم

گر دستگیر می نشوی خاك بر سرم





[ صفحه 118]





با مهر تو ز خاك برآیم چو آفتاب

در خاك چون كنند در این صحن اغبرم [9] .



هیچم نیاز نیست به آب حیات و خضر

مهرت چو می برد به سر حوض كوثرم



از نسبت مشاركت توست خوشگوار

این زهرها كه از كف ایام می خورم



گو نامه ام سیاه چو شب باشد از گناه

چون شافعم تویی چه غم از روز محشرم



مگذار در عذاب و عقابش ز روی رحم

این جان كه آرزوی تو دارد چو بسپرم



جان نویم حق دهد از یمن مهر تو

شام وداع جان، كه شود خاك بسترم



در نامه ام اگر ننویسند مدح تو

روز جزا در آن به چه امید بنگرم؟



امیدها به مهر تو دارم كه فی المثل

خود را به دوزخ ار نگرم نیست باورم



حاشا كه حكم حق به سوی دوزخم كشد

مدح تو بر زبانم و شوق تو بر سرم



اخلاص من ببین و به امید من ببخش

یعنی مگو كه نیست ثبات تو درخورم



خوشدل به التفات توأم پر عجب مدار

گر یاری زمانه به چیزی نمی خرم





[ صفحه 119]





اندیشه ی نوال [10] تو هر گه كه كرده ام

گردیده است كام دو عالم مصورم



چون جز كف كفایت تو چاره ساز نیست

از بخل روزگار شكایت كجا برم؟



مگذار هم در آخر كارم به دست غم

چون دستگیر شد كرم تو مكررم



تا از سحاب سایه درافتد به كوه دشت

خصمت فتاده باد و چنین است لاجرم





[ صفحه 120]




[1] حنظل: ميوه اي به غايت تلخ كه به هندوانه ابوجهل معروف است.

[2] كلاه خود زرهي كه زير كلاه خود بر سر مي گذارده اند.

[3] صيف: تابستان.

[4] شتا: زمستان.

[5] مجمر: عود سوز، آتشدان.

[6] معيدي: آن كس كه ظاهري حقير دارد.

[7] مخبر: ظاهر.

[8] مزمر: مخفف مزمار، ني.

[9] اغبر: غبار آلود خاك.

[10] نوال: بخشش.